من و هزار توهای ذهنم

ساخت وبلاگ
سالی        نوروزبی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آببی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.  سالی        نوروزبی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلوربی‌رقصِ عفیفِ ش من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

می ایستم به پنجره و خیره می شم به کوه ها.

بعد از دو روز باران حالا برف ها عجیب زیر نور خورشید می درخشند...خیره می شم به برف ها و فک می کنم چند وقته کوه نرفتم؟ ...یادم نمی یاد.

دلم می خواد بخابم و وقتی پاشم فک کنم همه چیز یه خواب بد بوده و باز می تونم برم کوه...

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

 

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

باران می بارد...

می گویند بهشت جایست که بارانش قطع نمی شود

سیب زمینی سرخ کرده و بستنی هایش تمام نمی شود

پدر نمی میرد

زن عمو خسته نیست

مادر خوشحال است

قلب درد نمی کند

نفس تنگ نمی شود

و...هوای همیشه بوی خاک باران خورده و نعناع می دهد.

 

 

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

گفتم : میدونی تو دنیا یه تعداد آدمای انگشت شمار هستن که لحاف و تشک شون رو تو دستشویی پهن می کنن؟

با تعجب پرسید: واقعا؟

گفتم : اوهوم

گفت: چطوری می خوابن؟

گفتم : نمی خوابن.

گفت : پس چی کار می کنن؟

گفتم:اداشو در می یارن

گفت:که چی بشه؟

گفتم :که مطمئن شن زندگی رو جدی نگرفتن

پرسید:مطمئن شدن؟

گفتم:اونا فک می کنن مهم.ولی مهم نیست

چون زندگی اونا رو بدجوری جدیگرفته

 

پ.ن:این داستان در افسانه های باستانی واقعی آمده است

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

عشق او باز اندر آوردم به بندکوشش بسیار نامد سودمندعشق دریایی کرانه ناپدیدکی توان کردن شنا؟ ای هوشمند!عشق را خواهی که تا پایان بریبس که بپسندید باید ناپسندزشت باید دید و انگارید خوبزهر باید خورد و انگا من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

یکماه دارم از فکر کردن به اتفاقی که ممکنه بیافته فرار می کنم.

هیچ وقت فکر نمی کردم ترس فکر کردن به چیزی از خود اتفاق برام وحشتناک تر باشه...

 

پ.ن:دلم یه کنجی می خواد که وقتی صدای هق هق ام رفت بالا از چیزی خجالت نکشم.دلم یه داستان خوب می خواد ...یه رویای بی هراس 

من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 34 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

رد شدم از در مغازه.دیدم تو مغازه هست.با همان پیراهن آبی و سفیدی که چهارخانه های بزرگ داشت.گل از گلم شکفت.گفتم: سلام حسین آقا...لبخندی زد.از آن لبخندها که  با همه وجودش به چشم های آدم می پاشید. جواب دا من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14

شهر ما کوچه کوچه بن بست است بوی کافور و عود می آید بره  بودیم و دیر فهمیدیم گاو همسایه  گرگ می زایداتحاد شغال  و انگوریمروی دوش خدا نشستیم وحرف بی ربط فلسفی گفتیم وسط رقص خرمگس ها هم مثنویهای عاطفی گف من و هزار توهای ذهنم...
ما را در سایت من و هزار توهای ذهنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhezartoyezehna بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:14